مورخان درباره ى غصب فدک و شکستن حرمت فاطمه علیهاالسلام رساله ى طولانى نوشته اند که مأمون عباسى دستور داد آن را در موسم حج براى حجاج قرائت کنند و آن را صاحب تاریخ معروف به «عباسى» ذکر کرده و «روحى» فقیه نیز در تاریخش در حوادث سال 210 به آن اشاره کرده است.
قضیه از این قرار بوده که عده اى از اولاد امام حسن و امام حسین علیهماالسلام قصه را پیش مأمون خلیفه ى عباسى بردند و گفتند: که فدک و عوالى، مال مادرشان فاطمه دختر پیامبر بود که ابوبکر آن را به ناحق از دست او گرفت از مأمون خلیفه ى عباسى خواستند علماى اهل تسنن در اینباره، انصاف کنند و قضاوت عالانه و محققانه بنمایند.
این بود مأمون دویست نفر از علماى حجاز و عراق و غیر اینها را حاضر کرد و تأکید نمود در اداء امانت و پیروى صدق در آنچه اولاد فاطمه ذکر کرده اند، کوتاهى نکنند و از آنان سؤال کرد در اینباره آنچه از حدیث صحیح نزد ایشان هست، بازگو نمایند.
عده اى از آنان روایت کردند از: «بشیر بن ولى» و «واقدى» و «بشیر بن عتاب» که چون پیامبر خیبر را فتح کرد، چند قریه از قریه هاى خیبر را براى خود انتخاب نمود، پس جبرئیل با این آیه نازل شد: (وَ آتِ ذاَ القُرْبى حَقَّهُ) فقال مُحمَّد صلى اللَّه علیه و آله: وَ مَنْ ذَوِى القُربى وَ ما حَقُّهُ؟ قال: فاطِمَةُ علیهاالسلام تَدْفَعْ إِلَیها فَدَکَ فَدَفَعَ إِلَیها فَدَکَ ثُمَّ أَعْطاها العَؤالِىَ بَعدَ ذلِکَ...».
«پیغمبر گفت: ذوى القربى کیست و حق او چیست؟ جبرئیل گفت: ذوى القربى فاطمه است و حق او فدک است. فدک را به او بده. سپس عوالى را نیز به او داد».
فاطمه علیهاالسلام تا وفات پدرش محمد صلى اللَّه علیه و آله از آنها غله به عمل مى آورد، چون به ابوبکر بیعت شد، فدک را از فاطمه منع کرد، فاطمه در این باره به ابوبکر گفت: فدک و عوالى مال من است و پدرم آن را در حال حیاتش به من بخشیده ابوبکر جواب داد من منع نمى کنم آنچه را که پدرت به تو داده است.
خواست در رد فدک نامه اى بنویسد که عمر مانع شد و گفت: این زن است باید به ادعاى خود بیّنه اقامه کند و بر آنچه ادعا مى کند شاهد بیاورد ابوبکر به فاطمه گفت: باید این را کار را بکنید بر مدعاى خود شاهد بیاورید. او نیز اُمّ ایمن و اسماء بنت عُمیس را به همراه على علیه السلام شاهد آورد و آنها همه شهادت دادند که فدک مال فاطمه است. ابوبکر بر او نامه نوشت و این خبر به گوش عمر رسید. آمد نزد ابوبکر و نامه را از او پس گرفت و آن را محو کرد و گفت: فاطمه زن است و على بن ابیطالب شوهر اوست و او ذى نفع مى باشد و با شهادت دو زن هم ثابت نمى شود.
ابوبکر را پیش فاطمه فرستاد و جریان را به اطلاع او رساند، فاطمه قسم خورد بر این که آنها شهادت ندادند مگر این که شهادتشان حق است. ابوبکر گفت: شاید هم تو بر حق باشى لیکن شاهدى بیاور که در این جریان ذى نفع نباشد. فاطمه علیهاالسلام فرمود: مگر شما نشنیدید که پیامبر فرمود: «اسماء بنت عُمیس و اُمّ ایمن مِن أهل الجنّة»؟ اسماء بنت عمیس و امّ ایمن از اهل بهشتند؟» گفتند: چرا شنیدیم. فاطمه علیهاالسلام فرمود: دو زن بهشتى شهادت به باطل مى دهند؟!
فاطمه علیهاالسلام برگشت و فریاد زد و پدرش را صدا مى کرد و مى گفت: پدرم فرمود نخستین کسى که به من ملحق مى شود تو خواهى بود به خدا قسم از این دو نفر به پدرم شکایت مى کنم.
طولى نکشید که فاطمه مریض شد به على علیه السلام وصیت کرد که آن دو نفر نباید به او نماز بخوانند. فاطمه از آنها قهر کرد و صحبت نکرد تا این که فوت نمود، و جنازه ى او را على علیه السلام و عباس شبانه دفن کردند.
مأمون آن روز ختم جلسه را اعلان نمود و همه پراکنده شدند و روز دیگر هزار نفر از اهل علم و فقاهت در جلسه حاضر نمود و جریان را به آنها توضیح داد و آنان را به مراعات تقوا و رضاى خدا امر کرد، پس آنها دو طایفه شدند و مناظره و مباحثه را آغاز نمودند یک طایفه از آنان گفتند:
شوهر چون ذى نفع است، شهادت او پذیرفته نیست، ولى مى بینیم قسم فاطمه علیهاالسلام به جاى یک شاهد مى تواند باشد و با شهادت دو زن شهادت کامل مى گردد.
طایفه ى دوم گفتند: رأى ما این است که یک شاهد با قسم موجب حکم نمى شود ولیکن به عقیده ى ما شهادت شوهر نزد ما مسموع است و او را ذى نفع نمى دانیم. پس شهادت على علیه السلام با دو زن ادعاى فاطمه علیهاالسلام را اثبات مى کند، بنابراین هر دو طایفه از این لحاظ توافق داشتند که فاطمه بر فدک و عوالى ذى حق است.
سپس مأمون از آنان از فضائل على علیه السلام پرسید، آنان فضائل بسیار بزرگى ذکر کردند که رساله ى مأمون حاوى همه ى آنهاست و بعد، از فضائل فاطمه علیهاالسلام سؤال کرد باز آنان از براى فاطمه فضائل بزرگ و روشنى روایت کردند و پس از آن از اُمّ ایمن و اسماء بنت عُمیس پرسید که از پیامبر روایت کردند که آن دو از اهل بهشتند.
همین که سخن به اینجا رسید، مأمون خطاب به حاضرین گفت:
«آیا جایز است گفته شود یا اعتقاد گردد بر این که على علیه السلام با آنهمه ورع و زهدش براى فاطمه به غیر حق شهادت داده؟! و با وجود اینکه خدا و رسولش به این فضائل براى او شهادت داده اند؟!
آیا جایز است با آن همه علم و فضلش گفته شود مى رود به مسأله اى شهادت بدهد که نسبت به حکم آن جاهل است؟!
آیا جایز است گفته شود فاطمه علیهاالسلام با طهارت و عصمتش و با این که او سیّده ى زنان اهل بهشت، چنانچه خود روایت کرده اید، چیزى را طلب کند که حق او نیست و به همه ى مسلمانان ظلم کند و به همین خاطر غمگین شود و قسم بخورد؟! و یا این که آیا جایز است اُم ایمن و اسماء بنت عمیس به دروغ شهادت بدهند و آن دو از اهل بهشت باشند؟!
پس عیب گرفتن بر فاطمه و شاهدان، طعن بر قرآن است و کفر نسبت به دین خداست! نعوذ بالله که این چنین باشد».
بعد از این، مأمون با آنان با حدیثى معارضه کرد که روایت کرده اند که على بن ابى طالب علیه السلام بعد از وفات پیامبر صلى اللَّه علیه و آله کسى را واداشت که در میان مردم اعلان کند که هر که از پیامبر طلبى دارد، حاضر شود. پس جماعتى حاضر شدند و هر چه آنها گفتند بدون این که از آنها شاهد و بیّنه بخواهد، پرداخت نمود. و همچنین از طرف ابوبکر نیز چنین اعلان کردند که جریر بن عبداللّه حاضر شد و ادعا کرد که پیامبر به وى وعده اى داده است. ابوبکر نیز آنچه او ادعا مى کرد، بدون بینه داد و بعد جابر بن عبداللّه حاضر شد و گفت: پیامبر به من وعده داده بود که مقدارى از مال بحرین را به من بدهد وقتى که مال بحرین رسید او دیگر فوت کرده بود. ابوبکر همین مقدار را بدون بینه به او پرداخت کرد.
مرحوم سید بن طاوس مى گوید: حمیدى این روایت را در کتاب «الجمع بین الصحیحین» در حدیث نهم از افراد مسلم از سند جابر ذکر کرده که گفت: (آنچه ابوبکر داد) شمردم همه ى آنها پانصد تا بود ابوبکر گفت مثل آن را بگیر. [ مسلم، صحیح: ج 4، ص 1807. ] را وى رساله ى مأمون گفت: مأمون از این تعجب کرد و گفت: آیا نمى بایست با فاطمه و شاهدانش مثل جریر بن عبدالله و جابر بن عبدالله رفتار شود؟ و همان طورى که ادعاى آنان را بدون بینه و شاهد پذیرفت، ادعاى فاطمه را نیز بدون شاهد و بینه مى پذیرفت؟ از این پس مأمون فدک و عوالى را در دست محمد بن یحیى بن حسین بن على بن الحسن بن على بن ابى طالب علیه السلام قرار داد تا آن را آباد کند و غلّه به عمل آورد و آن را در میان ورثه ى فاطمه قسمت نماید.
برگرفته از کتاب قبر گمشده